قصه عاشقی
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو برهیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو،ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربه عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
- ۹۳/۰۸/۱۰
خیلی قشنگ بود
مثل ... گل مریم ...
*-: